سعدی

جستجو در پـــــارک کوهــستان بـــرنــطین:

×

تبلیغات

درباره ما

امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 111
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 128
    بازدید ماه : 941
    بازدید کل : 46060
    تعداد مطالب : 367
    تعداد نظرات : 40
    تعداد آنلاین : 14

    تماس با ما



    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

جستجو

تبلیغات

نویسنده : علیرضا ذاکرپیشه بازدید :1849
سعدی

دسته: اشعار,سعدی,,
تاريخ ارسال:دو شنبه 14 فروردين 1391 ساعت: 7:49
دیدگاه ها:نظرات()

سعدی

مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او “سعدی” است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است. در جوانی به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و به تحصیل ادب و تفسیر و فقه و کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام و مراکش و حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست یازید. وی در سال ۶۵۵ سعدی‌نامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد. علاوه بر اینها قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی نیز دارد که همه را در کلیات وی جمع کرده‌اند. وی بین سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری در شیراز درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.





غزلیات






اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده‌اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح
مرغ سليمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حريف
يا سخني مي‌رود اندر رضا
از در صلح آمده‌اي يا خلاف
با قدم خوف روم يا رجا
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو رمقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بي‌جان بقا
آن همه دلداري و پيمان و عهد
نيک نکردي که نکردي وفا
ليکن اگر دور وصالي بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گريبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنيمت رها
دوست نباشد به حقيقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگي اندر طلبت راحتست
درد کشيدن به اميد دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمي مي‌زنم
روز دگر مي‌شنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگيرد نفس آشنا
گر برسد ناله سعدي به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

********************

اگر تو فارغي از حال دوستان يارا
فراغت از تو ميسر نمي‌شود ما را
تو را در آينه ديدن جمال طلعت خويش
بيان کند که چه بودست ناشکيبا را
بيا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را
به جاي سرو بلند ايستاده بر لب جوي
چرا نظر نکني يار سروبالا را
شمايلي که در اوصاف حسن ترکيبش
مجال نطق نماند زبان گويا را
که گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبينند روي زيبا را
به دوستي که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسي ملامت وامق کند به ناداني
حبيب من که نديدست روي عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمي‌داري
نگاه مي‌نکني آب چشم پيدا را
نگفتمت که به يغما رود دلت سعدي
چو دل به عشق دهي دلبران يغما را
هنوز با همه دردم اميد درمانست
که آخري بود آخر شبان يلدا را

********************

شب فراق نخواهم دواج ديبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن ديوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکيبا را
گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي
روا بود که ملامت کني زليخا را
چنين جوان که تويي برقعي فروآويز
و گر نه دل برود پير پاي برجا را
تو آن درخت گلي کاعتدال قامت تو
ببرد قيمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گويي مخالفت نکنم
که بي تو عيش ميسر نمي‌شود ما را
دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدين و نگه مي‌کنم ثريا را
شبي و شمعي و جمعي چه خوش بود تا روز
نظر به روي تو کوري چشم اعدا را
من از تو پيش که نالم که در شريعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهري به غمزه‌اي ببري
که بندگان بني سعد خوان يغما را
در اين روش که تويي بر هزار چون سعدي
جفا و جور تواني ولي مکن يارا

********************

پيش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قيمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدي که تحمل نکند بار جفا را
گر مخير بکنندم به قيامت که چه خواهي
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم مي‌رود از عهد تو سر بازنپيچم
تا بگويند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که يارم به عيادت به سر آيد
دردمندان به چنين درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آيينه نگه کن
تا بداني که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحير بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند اين صورت انگشت نما را
آرزو مي‌کندم شمع صفت پيش وجودت
که سراپاي بسوزند من بي سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همي‌بيند و عارف قلم صنع خدا را
همه را ديده به رويت نگرانست وليکن
خودپرستان ز حقيقت نشناسند هوا را
مهرباني ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدي بطلب مهرگيا را
هيچ هشيار ملامت نکند مستي ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاري

*********************

مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا
گر تو شکيب داري طاقت نماند ما را
باري به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گيرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد وليکن حدي بود جفا را
من بي تو زندگاني خود را نمي‌پسندم
کاسايشي نباشد بي دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گيا را
حال نيازمندي در وصف مي‌نيايد
آن گه که بازگردي گوييم ماجرا را
بازآ و جان شيرين از من ستان به خدمت
ديگر چه برگ باشد درويش بي‌نوا را
يا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبيند ديدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرويان
وقعيست اي برادر نه زهد پارسا را
اي کاش برفتادي برقع ز روي ليلي
تا مدعي نماندي مجنون مبتلا را
سعدي قلم به سختي رفتست و نيکبختي
پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا را

********************

ز اندازه بيرون تشنه‌ام ساقي بيار آن آب را
اول مرا سيراب کن وان گه بده اصحاب را
من نيز چشم از خواب خوش بر مي‌نکردم پيش از اين
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پيش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صيد وحشي نيستم دربند جان خويشتن
گر وي به تيرم مي‌زند استاده‌ام نشاب را
مقدار يار همنفس چون من نداند هيچ کس
ماهي که بر خشک اوفتد قيمت بداند آب را
وقتي در آبي تا ميان دستي و پايي مي‌زدم
اکنون همان پنداشتم درياي بي پاياب را
امروز حالي غرقه‌ام تا با کناري اوفتم
آن گه حکايت گويمت درد دل غرقاب را
گر بي‌وفايي کردمي يرغو بقا آن بردمي
کان کافر اعدا مي‌کشد وين سنگ دل احباب را
فرياد مي‌دارد رقيب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
سعدي چو جورش مي‌بري نزديک او ديگر مرو
اي بي بصر من مي‌روم او مي‌کشد قلاب را

********************

با جواني سرخوشست اين پير بي تدبير را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پير را
من که با مويي به قوت برنيايم اي عجب
با يکي افتاده‌ام کو بگسلد زنجير را
چون کمان در بازو آرد سروقد سيمتن
آرزويم مي‌کند کآماج باشم تير را
مي‌رود تا در کمند افتد به پاي خويشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجير را
کس نديدست آدميزاد از تو شيرينتر سخن
شکر از پستان مادر خورده‌اي يا شير را
روز بازار جواني پنج روزي بيش نيست
نقد را باش اي پسر کفت بود تأخير را
اي که گفتي ديده از ديدار بت رويان بدوز
هر چه گويي چاره دانم کرد جز تقدير را
زهد پيدا کفر پنهان بود چندين روزگار
پرده از سر برگرفتيم آن همه تزوير را
سعديا در پاي جانان گر به خدمت سر نهي
همچنان عذرت ببايد خواستن تقصير را

********************

وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را
ساقي بيار آن جام مي مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رويت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
دوش اي پسر مي خورده‌اي چشمت گواهي مي‌دهد
باري حريفي جو که او مستور دارد راز را
روي خوش و آواز خوش دارند هر يک لذتي
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک مي‌زنند
يا رب که دادست اين کمان آن ترک تيرانداز را
شور غم عشقش چنين حيفست پنهان داشتن
در گوش ني رمزي بگو تا برکشد آواز را
شيراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شيراز را
من مرغکي پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام
گر زان که بشکستي قفس بنمودمي پرواز را
سعدي تو مرغ زيرکي خوبت به دام آورده‌ام
مشکل به دست آرد کسي مانند تو شهباز را

********************

دوست مي‌دارم من اين ناليدن دلسوز را
تا به هر نوعي که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رويي مي‌رود
کان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبينم چهر مهرافزاي او
تا قيامت شکر گويم طالع پيروز را
گر من از سنگ ملامت روي برپيچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجويان را ز ناکامي چشيدن چاره نيست
بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را
عاقلان خوشه چين از سر ليلي غافلند
اين کرامت نيست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دين و دنياباز را خاصيتيست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
ديگري را در کمند آور که ما خود بنده‌ايم
ريسمان در پاي حاجت نيست دست آموز را
سعديا دي رفت و فردا همچنان موجود نيست
در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را

********************

وه که گر من بازبينم روي يار خويش را
تا قيامت شکر گويم کردگار خويش را
يار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بي‌وفا ياران که بربستند بار خويش را
مردم بيگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بيازردند يار خويش را
همچنان اميد مي‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمي بر دل نهد اميدوار خويش را
راي راي توست خواهي جنگ و خواهي آشتي
ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را
هر که را در خاک غربت پاي در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بيني ديار خويش را
عافيت خواهي نظر در منظر خوبان مکن
ور کني بدرود کن خواب و قرار خويش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسي در دين خويش
قبله‌اي دارند و ما زيبا نگار خويش را
خاک پايش خواستم شد بازگفتم زينهار
من بر آن دامن نمي‌خواهم غبار خويش را
دوش حورازاده‌اي ديدم که پنهان از رقيب
در ميان ياوران مي‌گفت يار خويش را
گر مراد خويش خواهي ترک وصل ما بگوي
ور مرا خواهي رها کن اختيار خويش را
درد دل پوشيده ماني تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمايي حال زار خويش را
گر هزارت غم بود با کس نگويي زينهار
اي برادر تا نبيني غمگسار خويش را
اي سهي سرو روان آخر نگاهي باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خويش را
دوستان گويند سعدي دل چرا دادي به عشق
تا ميان خلق کم کردي وقار خويش را
ما صلاح خويشتن در بي‌نوايي ديده‌ايم
هر کسي گو مصلحت بينند کار خويش را

********************

امشب سبکتر مي‌زنند اين طبل بي‌هنگام را
يا وقت بيداري غلط بودست مرغ بام را
يک لحظه بود اين يا شبي کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبي نابرگرفته کام را
هم تازه رويم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بيرون آمدن نتوانم اين انعام را
گر پاي بر فرقم نهي تشريف قربت مي‌دهي
جز سر نمي‌دانم نهادن عذر اين اقدام را
چون بخت نيک انجام را با ما به کلي صلح شد
بگذار تا جان مي‌دهد بدگوي بدفرجام را
سعدي علم شد در جهان صوفي و عامي گو بدان
ما بت پرستي مي‌کنيم آن گه چنين اصنام را

********************

برخيز تا يک سو نهيم اين دلق ازرق فام را
بر باد قلاشي دهيم اين شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله‌اي با بت پرستي مي‌رود
توحيد بر ما عرضه کن تا بشکنيم اصنام را
مي با جوانان خوردنم باري تمنا مي‌کند
تا کودکان در پي فتند اين پير دردآشام را
از مايه بيچارگي قطمير مردم مي‌شود
ماخولياي مهتري سگ مي‌کند بلعام را
زين تنگناي خلوتم خاطر به صحرا مي‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش مي‌دهد پيغام را
غافل مباش ار عاقلي درياب اگر صاحب دلي
باشد که نتوان يافتن ديگر چنين ايام را
جايي که سرو بوستان با پاي چوبين مي‌چمد
ما نيز در رقص آوريم آن سرو سيم اندام را
دلبندم آن پيمان گسل منظور چشم آرام دل
ني ني دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جايي که سلطان خيمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم مي‌رود وز ابرم آتش مي‌جهد
با پختگان گوي اين سخن سوزش نباشد خام را
سعدي ملامت نشنود ور جان در اين سر مي‌رود
صوفي گران جاني ببر ساقي بياور جام را

********************

تا بود بار غمت بر دل بي‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد ياد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتي تلختر از زهر فراقت بايد
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالين
روزي ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بي دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آيد از آن نوش مرا
سعدي اندر کف جلاد غمت مي‌گويد
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

********************

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوي که عاجز نشود چوگان را
سروبالاي کمان ابرو اگر تير زند
عاشق آنست که بر ديده نهد پيکان را
دست من گير که بيچارگي از حد بگذشت
سر من دار که در پاي تو ريزم جان را
کاشکي پرده برافتادي از آن منظر حسن
تا همه خلق ببينند نگارستان را
همه را ديده در اوصاف تو حيران ماندي
تا دگر عيب نگويند من حيران را
ليکن آن نقش که در روي تو من مي‌بينم
همه را ديده نباشد که ببينند آن را
چشم گريان مرا حال بگفتم به طبيب
گفت يک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آيا که در اين درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم اين درمان را
پنجه با ساعد سيمين نه به عقل افکندم
غايت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
غرقه در نيل چه انديشه کند باران را
سر بنه گر سر ميدان ارادت داري
ناگزيرست که گويي بود اين ميدان را

********************

ساقي بده آن کوزه ياقوت روان را
ياقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
اول پدر پير خورد رطل دمادم
تا مدعيان هيچ نگويند جوان را
تا مست نباشي نبري بار غم يار
آري شتر مست کشد بار گران را
اي روي تو آرام دل خلق جهاني
بي روي تو شايد که نبينند جهان را
در صورت و معني که تو داري چه توان گفت
حسن تو ز تحسين تو بستست زبان را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شيرين تو زنبورميان را
زين دست که ديدار تو دل مي‌برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
يا تير هلاکم بزني بر دل مجروح
يا جان بدهم تا بدهي تير امان را
وان گه که به تيرم زني اول خبرم ده
تا پيشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدي ز فراق تو نه آن رنج کشيدست
کز شادي وصل تو فرامش کند آن را
ور نيز جراحت به دوا باز هم آيد
از جاي جراحت نتوان برد نشان را

*******************

کمان سخت که داد آن لطيف بازو را
که تير غمزه تمامست صيد آهو را
هزار صيد دلت پيش تير بازآيد
بدين صفت که تو داري کمان ابرو را
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجي
که روز معرکه بر خود زره کني مو را
ديار هند و اقاليم ترک بسپارند
چو چشم ترک تو بينند و زلف هندو را
مغان که خدمت بت مي‌کنند در فرخار
نديده‌اند مگر دلبران بت رو را
حصار قلعه باغي به منجنيق مده
به بام قصر برافکن کمند گيسو را
مرا که عزلت عنقا گرفتمي همه عمر
چنان اسير گرفتي که باز تيهو را
لبت بديدم و لعلم بيوفتاد از چشم
سخن بگفتي و قيمت برفت لؤلؤ را
بهاي روي تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسي طلسم جادو را
به رنج بردن بيهوده گنج نتوان برد
که بخت راست فضيلت نه زور بازو را
به عشق روي نکو دل کسي دهد سعدي
که احتمال کند خوي زشت نيکو را

********************

لاابالي چه کند دفتر دانايي را
طاقت وعظ نباشد سر سودايي را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکيبايي را
ديده را فايده آنست که دلبر بيند
ور نبيند چه بود فايده بينايي را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
يا غم دوست خورد يا غم رسوايي را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي را
من همان روز دل و صبر به يغما دادم
که مقيد شدم آن دلبر يغمايي را
سرو بگذار که قدي و قيامي دارد
گو ببين آمدن و رفتن رعنايي را
گر براني نرود ور برود بازآيد
ناگزيرست مگس دکه حلوايي را
بر حديث من و حسن تو نيفزايد کس
حد همينست سخنداني و زيبايي را
سعديا نوبتي امشب دهل صبح نکوفت
يا مگر روز نباشد شب تنهايي را

********************

تفاوتي نکند قدر پادشايي را
که التفات کند کمترين گدايي را
به جان دوست که دشمن بدين رضا ندهد
که در به روي ببندند آشنايي را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خيل خانه برانند بي‌نوايي را
و گر تو جور کني راي ما دگر نشود
هزار شکر بگوييم هر جفايي را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان مي‌خرم بلايي را
حديث عشق نداند کسي که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرايي را
خيال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر نديد جايي را
سري به صحبت بيچارگان فرود آور
همين قدر که ببوسند خاک پايي را
قباي خوشتر از اين در بدن تواند بود
بدن نيفتد از اين خوبتر قبايي را
اگر تو روي نپوشي بدين لطافت و حسن
دگر نبيني در پارس پارسايي را
منه به جان تو بار فراق بر دل ريش
که پشه‌اي نبرد سنگ آسيايي را
دگر به دست نيايد چو من وفاداري
که ترک مي‌ندهم عهد بي‌وفايي را
دعاي سعدي اگر بشنوي زيان نکني
که يحتمل که اجابت بود دعايي را

********************

من بدين خوبي و زيبايي نديدم روي را
وين دلاويزي و دلبندي نباشد موي را
روي اگر پنهان کند سنگين دل سيمين بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوي را
اي موافق صورت و معني که تا چشم منست
از تو زيباتر نديدم روي و خوشتر خوي را
گر به سر مي‌گردم از بيچارگي عيبم مکن
چون تو چوگان مي‌زني جرمي نباشد گوي را
هر که را وقتي دمي بودست و دردي سوختست
دوست دارد ناله مستان و هاياهوي را
ما ملامت را به جان جوييم در بازار عشق
کنج خلوت پارسايان سلامت جوي را
بوستان را هيچ ديگر در نمي‌بايد به حسن
بلکه سروي چون تو مي‌بايد کنار جوي را
اي گل خوش بوي اگر صد قرن بازآيد بهار
مثل من ديگر نبيني بلبل خوشگوي را
سعديا گر بوسه بر دستش نمي‌ياري نهاد
چاره آن دانم که در پايش بمالي روي را

********************

رفتيم اگر ملول شدي از نشست ما
فرماي خدمتي که برآيد ز دست ما
برخاستيم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بي تو نباشد نشست ما
با چون خودي درافکن اگر پنجه مي‌کني
ما خود شکسته‌ايم چه باشد شکست ما
جرمي نکرده‌ام که عقوبت کند وليک
مردم به شرع مي‌نکشد ترک مست ما
شکر خداي بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه‌اي بکند بت پرست ما
سعدي نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسيد به بالاي پست ما

********************

وقتي دل سودايي مي‌رفت به بستان‌ها
بي خويشتنم کردي بوي گل و ريحان‌ها
گه نعره زدي بلبل گه جامه دريدي گل
با ياد تو افتادم از ياد برفت آن‌ها
اي مهر تو در دل‌ها وي مهر تو بر لب‌ها
وي شور تو در سرها وي سر تو در جان‌ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمان‌ها
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
کوته نظري باشد رفتن به گلستان‌ها
آن را که چنين دردي از پاي دراندازد
بايد که فروشويد دست از همه درمان‌ها
گر در طلبت رنجي ما را برسد شايد
چون عشق حرم باشد سهلست بيابان‌ها
هر تير که در کيشست گر بر دل ريش آيد
ما نيز يکي باشيم از جمله قربان‌ها
هر کو نظري دارد با يار کمان ابرو
بايد که سپر باشد پيش همه پيکان‌ها
گويند مگو سعدي چندين سخن از عشقش
مي‌گويم و بعد از من گويند به دوران‌ها

********************

اگر تو برفکني در ميان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکني به عقاب
که را مجال نظر بر جمال ميمونت
بدين صفت که تو دل مي‌بري وراي حجاب
درون ما ز تو يک دم نمي‌شود خالي
کنون که شهر گرفتي روا مدار خراب
به موي تافته پاي دلم فروبستي
چو موي تافتي‌اي نيکبخت روي متاب
تو را حکايت ما مختصر به گوش آيد
که حال تشنه نمي‌داني اي گل سيراب
اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد
و گر بريزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهي سهلست
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
کجايي اي که تعنت کني و طعنه زني
تو بر کناري و ما اوفتاده در غرقاب
اسير بند بلا را چه جاي سرزنشست
گرت معاونتي دست مي‌دهد درياب
اگر چه صبر من از روي دوست ممکن نيست
همي‌کنم به ضرورت چو صبر ماهي از آب
تو باز دعوي پرهيز مي‌کني سعدي
که دل به کس ندهم کل مدع کذاب

********************

ما را همه شب نمي‌برد خواب
اي خفته روزگار درياب
در باديه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه مي‌رود آب
اي سخت کمان سست پيمان
اين بود وفاي عهد اصحاب
خارست به زير پهلوانم
بي روي تو خوابگاه سنجاب
اي ديده عاشقان به رويت
چون روي مجاوران به محراب
من تن به قضاي عشق دادم
پيرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنينان
در حلق چنان رود که جلاب
ديوانه کوي خوبرويان
دردش نکند جفاي بواب
سعدي نتوان به هيچ کشتن
الا به فراق روي احباب

********************

ماه رويا روي خوب از من متاب
بي خطا کشتن چه مي‌بيني صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدي
وين نپندارم که بينم جز به خواب
از درون سوزناک و چشم تر
نيمه‌اي در آتشم نيمي در آب
هر که بازآيد ز در پندارم اوست
تشنه مسکين آب پندارد سراب
ناوکش را جان درويشان هدف
ناخنش را خون مسکينان خضاب
او سخن مي‌گويد و دل مي‌برد
و او نمک مي‌ريزد و مردم کباب
حيف باشد بر چنان تن پيرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوي به دامان از بناگوشش بگير
تا بگيرد جامه‌ات بوي گلاب
فتنه باشد شاهدي شمعي به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
بامدادي تا به شب رويت مپوش
تا بپوشاني جمال آفتاب
سعديا گر در برش خواهي چو چنگ
گوشمالت خورد بايد چون رباب

********************

سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادي و سعادات
جان در ره او به عجز مي‌گفت
کاي مالک عرصه کرامات
از خون پياده‌اي چه خيزد
اي بر رخ تو هزار شه مات
حقا و به جانت ار توان کرد
با تو به هزار جان ملاقات
گر چشم دلم به صبر بودي
جز عشق نديدمي مهمات
تا باقي عمر بر چه آيد
بر باد شد آن چه رفت هيهات
صافي چو بشد به دور سعدي
زين پس من و دردي خرابات

********************

متناسبند و موزون حرکات دلفريبت
متوجه است با ما سخنان بي حسيبت
چو نمي‌توان صبوري ستمت کشم ضروري
مگر آدمي نباشد که برنجد از عتيبت
اگرم تو خصم باشي نروم ز پيش تيرت
و گرم تو سيل باشي نگريزم از نشيبت
به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي
متحيرم در اوصاف جمال و روي و زيبت
اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهي
نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکيبت
عجب از کسي در اين شهر که پارسا بماند
مگر او نديده باشد رخ پارسافريبت
تو برون خبر نداري که چه مي‌رود ز عشقت
به درآي اگر نه آتش بزنيم در حجيبت
تو درخت خوب منظر همه ميوه‌اي وليکن
چه کنم به دست کوته که نمي‌رسد به سيبت
تو شبي در انتظاري ننشسته‌اي چه داني
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکيبت
تو خود اي شب جدايي چه شبي بدين درازي
بگذر که جان سعدي بگداخت از نهيبت

********************

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که يک دم از تو نظر بر نمي‌توان انداخت
بلاي غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل ياران مهربان انداخت
ز عقل و عافيت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حديث تو در ميان انداخت
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
تو دوستي کن و از ديده مفکنم زنهار
که دشمنم ز براي تو در زبان انداخت
به چشم‌هاي تو کان چشم کز تو برگيرند
دريغ باشد بر ماه آسمان انداخت
همين حکايت روزي به دوستان برسد
که سعدي از پي جانان برفت و جان انداخت

********************

معلمت همه شوخي و دلبري آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کيد سحر به ضحاک و سامري آموخت
تو بت چرا به معلم روي که بتگر چين
به چين زلف تو آيد به بتگري آموخت
هزار بلبل دستان سراي عاشق را
ببايد از تو سخن گفتن دري آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتري آموخت
همه قبيله من عالمان دين بودند
مرا معلم عشق تو شاعري آموخت
مرا به شاعري آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو ديدم که ساحري آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگي از دل من
وجود من ز ميان تو لاغري آموخت
بلاي عشق تو بنياد زهد و بيخ ورع
چنان بکند که صوفي قلندري آموخت
دگر نه عزم سياحت کند نه ياد وطن
کسي که بر سر کويت مجاوري آموخت
من آدمي به چنين شکل و قد و خوي و روش
نديده‌ام مگر اين شيوه از پري آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاين حناست
ندانمش که به قتل که شاطري آموخت
چنين بگريم از اين پس که مرد بتواند
در آب ديده سعدي شناوري آموخت

********************

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زيادت
گرم جواز نباشد به پيشگاه قبولت
کجا روم که نميرم بر آستان عبادت
مرا به روز قيامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو ديدم چه جاي موت و اعادت
شنيدمت که نظر مي‌کني به حال ضعيفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عيادت
گرم به گوشه چشمي شکسته وار ببيني
فلک شوم به بزرگي و مشتري به سعادت
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت
مرا هرآينه روزي تمام کشته ببيني
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
اگر جنازه سعدي به کوي دوست برآرند
زهي حيات نکونام و رفتني به شهادت

********************

دل هر که صيد کردي نکشد سر از کمندت
نه دگر اميد دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روي چو آتشت برافکن
که به اتفاق بيني دل عالمي سپندت
نه چمن شکوفه‌اي رست چو روي دلستانت
نه صبا صنوبري يافت چو قامت بلندت
گرت آرزوي آنست که خون خلق ريزي
چه کند که شير گردن ننهد چو گوسفندت
تو امير ملک حسني به حقيقت اي دريغا
اگر التفات بودي به فقير مستمندت
نه تو را بگفتم اي دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتي و به پاي درفکندت
تو نه مرد عشق بودي خود از اين حساب سعدي
که نه قوت گريزست و نه طاقت گزندت

********************

دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت
تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت
جرم بيگانه نباشد که تو خود صورت خويش
گر در آيينه ببيني برود دل ز برت
جاي خنده‌ست سخن گفتن شيرين پيشت
کآب شيرين چو بخندي برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمي‌يارم داد
تا نبايد که بشوراند خواب سحرت
هيچ پيرايه زيادت نکند حسن تو را
هيچ مشاطه نيارايد از اين خوبترت
بارها گفته‌ام اين روي به هر کس منماي
تا تأمل نکند ديده هر بي بصرت
بازگويم نه که اين صورت و معني که تو راست
نتواند که ببيند مگر اهل نظرت
راه صد دشمنم از بهر تو مي‌بايد داد
تا يکي دوست ببينم که بگويد خبرت
آن چنان سخت نيايد سر من گر برود
نازنينا که پريشاني مويي ز سرت
غم آن نيست که بر خاک نشيند سعدي
زحمت خويش نمي‌خواهد بر رهگذرت

********************
 


می پسندم نمی پسندم
بخش نظرات

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







ارتباط با مدیر

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 367
کل نظرات کل نظرات : 40
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 14
تعداد اعضا تعداد اعضا : 3

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 111
بازدید دیروز بازدید دیروز : 0
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 11
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 37
آي پي ديروز آي پي ديروز : 0
بازدید هفته بازدید هفته : 128
بازدید ماه بازدید ماه : 941
بازدید سال بازدید سال : 16782
بازدید کلی بازدید کلی : 46060

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 3.145.9.51
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پارک کوهستان برنطین و آدرس berentinpark21.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود